سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه ی تنهایی 2

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اشعار سهراب سپهری

    نظر
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.

پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
 
سهراب سپهری
 

کم ما و کرم تو....

بعد از زیارت سلطان چه می شود گفت؟
سلطانی که هیچ نمیدانمش و هیچ نفهمیده امش؟
نمیدانم چیزی....
تنها همین را یقین دارم که ایامی خوش در راه است....
نه آنکه به کام من!
که به فرجام من!
حتی اگر آنرا نفهمم!




مرا ببخش سلطان،که نمیفهمم....
اما تو به کرم خود ببخش!نه به فهم من!
کم ما و کرم تو!